ایستگاه

مکانی برای توقف٬ تفکر و تبسم

ایستگاه

مکانی برای توقف٬ تفکر و تبسم

دانه

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید.
                      سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. 
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت.        
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت  
و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید
 

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند
 
یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند

به او توجهی نمی‌کرد
 
   
 
 
دانه خسته بود از این زندگی؛

 
  از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود  

یک روز رو به خدا کرد و گفت
:
 
  نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم.
 
     کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی

خدا گفت
:
 
اما عزیز کوچکم ....
تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی

 
  حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.      
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای.
 

 
راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی.  
خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی
 
   

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید،

اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و
با شکوه بود

که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد.
 
 
سپیداری که به چشم همه می‌آمد

گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است
اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و
گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است
نظرات 8 + ارسال نظر
من سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ب.ظ http://mitoonam.blogsky.com

سلام.خیلی خوب میشه اگر چیزی که دوست داریم با همون خیری که خدا میخواد برامون، یکی باشه. واگر این طور نیست و خواسته ما خیری درش نبود خدا بهمون بفهمونه تا اصراری در براورده شدنش نداشته باشیم.

زیتون 3002 سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ http://zatun3002.persianblog.ir

سلام
داستان بامحتوائی است عسی ان تکرهواشی وهوخیرلکم
چه بساماازچیزی خوشمان نمی اید اماخیردران است وبالعکس

مرحبا

ستوده چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ب.ظ http://Saba055.blogsky.com

سلام دوشت عزیز .ممنون از حضور زیبایت در وبم . وب خوبی داری وداستان زیبایی هست .هرکس که استعداد های خود را باور نداشته باشد همیشه بازنده است

مجید جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ق.ظ

زندگی زیباتر بود اگه خدا به اون دونه نمیگفت که برو زیر خاک که تبدیل به باشکوه بشه بیاد مارو حرص بده!!!

امید م. یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

کم کم داری به رفتار «خدایگونه» ایمان میاری!
آفرین

بیتا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام

این جمله ش آخرش بود

" راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی.
خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی "

واقعاً همینطوره...باید فقط به هدف نیگاه کرد نه حاشیه ها....

نادی جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ http://secondwindow.blogsky.com

گاهی اوقات اتفاقات کوچکی در زندگی مواجه می شویم که مسیر زندگی ما را تغییر می دهد.

مینو جونت جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ب.ظ

هادی خیلی داستان قشنگی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد